جدول جو
جدول جو

معنی احمد قربی - جستجوی لغت در جدول جو

احمد قربی
(قِ بی ی)
احمد بن داود. از محدثان است. (منتهی الارب). در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

قاری. محمد بن حسن راکتابی است بنام: مسائل احمد القاری. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
قابض (خواجه درویش...). خوندمیر در دستورالوزراء ص 453 آرد که:در مبادی حال در سلک ارذال عمال منتظم بود و اکثر اوقات بصاحب جمعی و قابضی قیام مینمود و بعد از آن ترقی کرده، امیر تومان دارالسلطنۀ هراه شد و چند گاهی در آن منصب اوقات گذرانیده، در سنۀ احدی عشر و تسعمائه که جناب وزارت مآب خواجه صاین الدین علی در دیوان پادشاه عالی شأن سلطان حسین میرزا مهر زد در خلوتی شمه ای از تصرفات آن ذات دنائت سمات که مورد حقد و حسدو فساد و مصدر لجاج و عناد بود بعرض رسانید و پادشاه عدالت نهاد باخذ او فرمان داده، خواجه صاین الدین علی بندی گران بر پایش نهاد و چون در آن زمان مدار امور ملک و مال بر امیرمحمد ولی بیک بود خواجه این صورت را بی استصواب او از حیز قوت بفعل رسانید. امیرمحمد کینۀ خواجه صاین الدین در دل گرفته، در مقام حمایت درویش احمد قابض شد و خواجه صاین الدین علی را بتصرف و تقصیر کثیر متهم دانسته، مزاج صاحب تاج و سریر را بروی متغیر گردانید و خاطرنشان کرد که: آنچه خواجۀ مشارالیه درباره درویش احمد قابض بعرض رسانیده محض افترا و بهتانست و امیرمحمد ولی بیک درین باب آن مقدار مبالغه نمود که سلطان صاحبقران بند درویش احمد را برداشته، صاین الدین علی را بهمان بند مقید گردانید ومنصب او را بدرویش احمد مفوض گردانید و اختر طالع درویش احمد بدگهر از حضیض ادبار به اوج اقبال رسیده، متکفل آن منصب عالی شد و حکم همایون صادر گشت که او را من بعد قابض نگویند، بلکه درویش احمد کافی نامند و آن بدکنش بسبب شرارت نفس و طبیعت ناپاک آغاز بی ادبی کرده، ابواب ظلم و تعدی بر روی رعایا که ودایع حضرت خالق البرایااند گشاد و بر مظلومان ستم دیدگان تحمیلات گران کرده، انواع فتنه و فساد بنیاد نهاد. از صبح تا شام در فکر آن بود که آیا کدام بیچاره را در قید بلا اندازد؟ از شام تا بام در آن خیال بسر می برد که بچه سان بی گناهی را آواره و سرگردان سازد و اگرچه برسبیل رشوت مبلغها از مردم گرفتی، اما بساختن مهم ایشان نپرداختی، بیشتر اضطراب نمودندی. آنچه بنام ایشان نوشته بودی مضاعف ساختی. بواسطۀ شرارت آن سرخیل ارباب خباثت دود از دودمانها برآمد و چندین خاندانها بآتش جور و بیداد سوخته و ناچیز شد. و چون در یازدهم ذی الحجه سنۀ احدی عشر و تسعمائه سلطان صاحبقران بجوار مغفرت رحیم رحمن درپیوست و بدیع الزمان میرزا بشرکت مظفر حسین میرزا برتخت سلطنت نشست آن مصور نگار خانه تسویل و محرر کار خانه تحصیل خواست که در دیوان هردوپادشاه مهر زند و چون این مدعا بغایت نامعقول بود او را میسر نشد. اما صاحب دیوان مظفر حسین میرزا گشته، بدستور پیشتر بلکه بیشتر به اشتعال نایرۀ ظلم و عدوان اشتغال نمود و از کثرت جور و بیدادش فریاد از نهاد عباد برآمد و از وفور فتنه و فساد او افغان از جان طوایف انسان بگوش ساکنان هفتم آسمان رسید. شعر:
ز جورش دل دردمندان خراب
ز آسیب ظلمش جگرها کباب.
اهل صلاح و تقوی دست بدعا برداشتند و بتضرع و زاری از حضرت باری دفعشر آن بداختر را مسئلت نمودند. عاقبت تیر دعای مستمندان کارگر گشت و سؤال ستمدیدگان بعز اجابت مقرون شد. رباعی:
تا کی بود این جور و جفا کردن تو
وین بی سببی خلایق آزردن تو
تیغیست بدست اهل حق خون آلود
گر در تو رسد خون تو در گردن تو.
و در ذی حجۀ سنۀ اثناعشر و تسعمائه در شبی که آن بداختر در خانه امیریوسف علی کوکلتاش که از قبل مظفر حسین میرزا حاکم هراه بود بشرب خمر اقدام مینمود میان او و برادر مشارالیه ترخانی بیک مباحثه واقع شد و آن جوانمرد حسام خون آشام از نیام انتقام بیرون کشیده بیک ضربت روح خبیث او را بصدر جهنم رسانید و عالمی رااز شرارت نفس شومش رهانید. صباح روز دیگر که این خبر بهجت اثر مشهور گشت عقد (کذا) فرح و انبساط اهالی شهر هرات از اوج سماوات درگذشت و هردو کس که بیکدیگر میرسیدند مانند ایام عید مراسم تهنیت و مبارکباد بجای می آوردند و هرجماعت که یک جا می نشستند از ظلم وبیداد آن بدنهاد یاد نموده، هزار لعنت بروح پلید اومیکردند. بیت:
بلعنت کسی را سزاوار دان
که زحمت رساند بخلق جهان.
و چون توهم آن بود که اگر چشم عوام بر جنازه او افتد هجوم و ازدحام نموده بزخم سنگ جسد آن بی فرهنگ را متلاشی سازند سه روزدر طویلۀامیر یوسف علی ماند و در آن ایام سایسان امیر مشارالیه مردمی را که میخواستند که بنظرعبرت در آن کم سعادت نگرند یک یک و دودو در خانه گذاشته از ایشان برسم رونما چیزی می ستاندند و مبلغی کلی ازین ممر بحصول پیوست. بالاخره نیم شبی جسد متعفّن آن مدبر را در سریری نهاده و از شهر بیرون برده، در مغاک انداختند و از وهم مردم گورش را ظاهر نساختند
لغت نامه دهخدا
ال طیبی احمد بن احمد الطیبی، از فضلاء دمشق بوده، او راست کتابی در ’خطب’، و ’مناسک الحج’ را بنظم آورده، دیگر کتابی بنام ’المفید’ در علم تجوید فراهم آورده است، شغل وی تدریس و وعظو تذکیر بود و از عوائد اوقاف بنی منجک اعاشه میکرد، وفات وی بسال 981 هجری قمری بوده است، نقل از تراجم الاعیان بورینی که مخطوط است، (الاعلام زرکلی ج 1 ص 30)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
ابوالحسن احمد بن محمد الطبری. از اهل طبرستان و در صناعت طب عالم و فاضل بوده است، وی در دربار رکن الدوله به شغل پزشکی مشغول بود. او راست: کناشی معروف به ’معالجات البقراطیه’ و هومن اجل الکتب و انفعها، در این کتاب بیماریها و مداوای هر یک را بطریق استقصا، و کاملترین صورتی ذکر کرده است و مشتمل بر مقالات بسیار است. (عیون الانباء ج 1 ص 321). رجوع به ابوالحسن احمد بن محمدالطبری در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
کلبی. کاتب مأمون خلیفه. یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
احمد بن محمد. از محدثانی است که به قصر ابن هبیره منسوب است. (لباب الانساب). عنوان محدث تنها به کسی داده می شد که هم علم و هم تقوای لازم برای نقل حدیث را دارا بود. این افراد با حفظ سنت نبوی، در برابر تحریف ها ایستادند و با نوشتن کتاب های حدیثی معتبر، دین اسلام را به شکل صحیح به نسل های آینده منتقل کردند. آنان نه تنها ناقلان حدیث، بلکه نگهبانان فرهنگ اسلامی بودند که با جدیت در انتقال صحیح معارف اسلامی کوشیدند.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
چلبی. یکی از مشاهیر علما و شعرای دورۀ سلطان سلیمان عثمانی است، پسر سنان چلبی. و این بیت از اوست:
دائم اوسک رقیبه رعایتده یارمز
برایتجه یوق یاننده بزم اعتبارمز.
رجوع به قاموس الاعلام شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
محمد بن قاسم بن سعبان. از محدثان است. وی بر مذهب مالک کتاب تألیف کرد. (انساب سمعانی). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن محمد بن السری. مکنی به ابوالفتوح و ابن الصلاح و ملقب بمجدالدین از فضلای یگانه و حکمای فرزانه بوده است و هم از خانوادۀ اجلاء علماء است. اصل وی از همدان و مولد وی نیز همان سامان است و برخی گویند که در سمیساط متولد شده و هم در آنجا نشو و نما یافت بالجمله در بدایت تحصیل و اوایل روزگار جوانی از مسقط الرأس خویش به بغداد که محط رجال علما و حکما بود نقل نمود و هم در آنجا توطن جست و درنزد حکیم دانشمند ابوالحکم مغربی که مدرس مراتب حکمیه و رئیس بیمارستان عسکریه بود باستفادت بگذرانید وچندان در اکتساب علوم حکمیه و اقتناء فنون طبیه مواظبت جست که در آن صناعت شریفه رتبتی بنهایت و مهارتی بکمال پیدا کرد و در آن فن بر اقران و اشباه رتبۀ فزونی یافت چنانکه حکمای آن عصر و فضلای آن زمان وی را زیاده ستوده اند و تصنیف و تألیفش را نافع و جامع شمرده اند و هر کس را در کتب قوم تتبع و تدربی است داند که در مصنفات اطبا نام وی زیاده مذکور است و در شروحی که بر قانون شیخ الرئیس نوشته اند کلمات وی بسیار ایراد شده است. آورده اند که وقتی بعزم خدمت نورالدین محمود بن عمادالدین زنگی بدان سدۀ علیا شتافت یکچند در موصل نزد آن پادشاه بماند و از وی اکرام زیاده و انعام بسیار بدید و در طبقات الاطباء مسطور است که حسام الدین تمرتاش بن الغازی بن ارتق از بغداد وی را طلب کرده یکچند در نزد او بسر برد و از آنجا به دمشق رفت و در آنجا بدرک صحبت استاد خود ابوالحکم مغربی فایز شد و محض پاس نعمت تعلیم و ادای حقوق استادی در نزد فضلای دمشق همواره میگفت که استاد من ابوالحکم بوده وعلوم طب و ریاضی و غیره را در نزد وی قرائت کردم و از بیانات وافی آن استاد استفادت نموده ام. ابوالحکم را استماع آن سخنان که در معنی شکر احسان بود زیاده مسرت بخشید و هر لحظه بر عنایات سابقه زیادت آورد و همواره در مجامع و محافل که از فضلا منعقد میگردید گفتی اگرچه ابن الصلاح فنون ریاضی را از من آموخته است لیکن از فرط ممارست و مباحثت مر او را رتبتی حاصل شده که میباید اینک من از وی استفادت کنم و در تحصیل مطالب عالیه از رای صائب و ذهن ثاقب او استعانت نمایم زیرا که در تحصیل مراتب عالیه مرا اهمال و مماطلت بود و او را اکمال و مطالعت لاجرم در اینحال تلمذ معلم و تعلیم تلمیذ زیانی نرساند. و نیز مورخ خزرجی از خط حکیم امین الدین ابی زکریا یحیی بن اسماعیل السماسی نقل نموده که چون حکیم بیمانند و طبیب دانشمند ابن صلاح بشهر دمشق درآمد ب خانه حکیم ابوالفضل اسماعیل بن ابی البقاء الطبیب منزل نمود روزگاری بمصاحبت وی بگذرانید او را بکفش بغدادی رغبت افتاد بیاران ابوالبقاء گفت استادی خواهم که در صنعت کفاشی کامل باشد او را بکفش دوزی که نامش سعدان بود دلالت کردند دکۀ او رانشان جسته تا بدان محل راه یافت او را بدید و از مقصود و مأمول خود شرح داد و هم کفشی بوی سپرد تا نمونۀ کار دانسته بدان اندازه بدوزد سعدان انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس موعدی فیمابین معین شد که در آن وقت کفش را به ابن الصلاح برساند ابن الصلاح با اطمینان خاطر بخانه معاودت کرده بانتظار روز موعود میگذرانیدچون موعد رسید و کفش نرسید ناچار ابن الصلاح بنزد سعدان شده کفش خویش را از وی طلب کرد سعدان بعذری ناموجه معتذر شده اتمام آن را بفردا حوالت داد روز دیگر بنزد وی شد مانند روز گذشته بگذشت. روز سیم بدکۀ وی رفته بود با جد و اصرار کفش را خواسته بعد از گفتگوی بسیار با تعهد و التزام او را خاموش و مطمئن ساخته به خانه اش معاودت داد مخلص کلام آنکه بعد از خلف مواعید و نقض عهود کفش را دوخته بوی داد بعد از مدتی ابن الصلاح آن کفش فاسد را بدست گرفته و پائی در آن برد تا صنعت استاد را نیک دریابد معلوم شد که در آن پا افزار اصناف معایب موجود و اقسام محاسن مفقود است چرمها دارد که از کهنه انبانی جدا شده بیکدیگر وصل کرده اند لونی دارد که با هیچ رنگ مشابهت ندارد محلی که بایستی عریض باشد طولانی کرده و جائی که میباید طولانی باشد عریض نموده قطعه ای که محل انگشتان است تنگ کرده و جائی که محل عقب است گشاد ساخته از آن صنعت ناپسنددلتنگ شد برآشفت که ای استاد ناقابل ترا که مردم این شهر با این صنعت میستایند اعمال و اقوال این است پس حالت سایر اسکافان این شهر چگونه خواهد بود و چون این خبر به ابوالحکم مغربی طبیب رسید این قصیده از زبان وی بر سبیل مزاح بنظم درآورد و بسیاری از اصطلاحات منطقیه و الفاظ حکمیه و کلمات هندسیه در آن درج نمود و چون این قصیده در نهایت متانت و سلام بود تمام آن را با ترجمه نگاشتیم:
مصابی مصاب تاه فی وصفه عقلی
و أمری عجیب شرحه یا أباالفضل
أبثک ما بی من أسی و صبابه
و ما قد لقیت فی دمشق من الذل
قدمت الیها جاهلا بامورها
علی اننی حوشیت فی العلم من جهل
و قد کان فی رجلی تمشک فحاننی
علیه زمان لیس یحمد فی فعل
فقلت عسی ان یخلف الدهر مثله
و هیهات ان القاه فی الحزن و السهل
و لاحقنی نذل دهیت بقربه
فللّه ما قاسیت من ذلک النذل
فقلت له یا سعد جد لی بحاجه
تحوز بها شکر امری ٔ عالم مثلی
بحقی عسی تستنخب الیوم قطعه
من الادم المدبوغ بالعفص والخل
فقال علی رأسی و حقک واجب
علی کل انسان یری مذهب العقل
فناولته فی الحال عشرین درهما
و سوفنی شهرین بالدفع و المطل
فلما قضی الرحمان لی بنجازه
و قلت تری سعدان انجز لی شغلی
أتی بتمشک ضیق الصدر أحنف
بکعب غدا حتفا علی الکعب و الرجل
و بشتیکه بشتیک سوء مقارب
أضیف الی نعل شبیه به فسل
بشکل علی الاذهان یعسر حله
و یعیی ذوی الالباب و العقد و الحل
و کعب الی القطب الشمالی مائل
و وجه الی القطب الجنوبی مستعلی
و ما کان فی هندامه لی صحه
ولکن فساد شاع فی الفرع و الاصل
موازاه خطی جانبیه تخالفا
فجزء الی علو و جزء الی سفل
و کم فیه من عیب و خرز مفتق
یعاف و من قطع من الزیج و النعل
بوصل ضروری و قد کان ممکنا
لعمرک ان یأتی التمشک بلاوصل
و فیه اختلال من قیاس مرکب
فلا ینتج الشرطی منه و لا الحملی
فلا شکله القطاع ممایلیق ان
أصون به رجلی فلا کان من شکل
و لا جنس ایساغوجه بین ولا
یحد له نوع اذاجی ٔ بالفصل
فساد طرافی شکله عند کونه
فقل ای شی ٔ عن مقابحه یسلی
و قد کان فیه قوه لمرادنا
فاعوزنا منه الخروج الی الفعل
فلو کان معدول الکمال احتملته
و لکن سلیب الحسن فی الجزء والکل
فیالک فی ایجاب ما الصدق سلبه
و عدل قضایا جاء من غیر ذی عدل
و ما عازنی فیه اختلال مقوله
فجوهره والکم و الکیف فی خبل
وای القضایا لم یبن فیه کذبها
وای قیاس لیس فیه بمعتل
لقد اعوز البرهان منه شرائط
فایجابه ثم الضروری والکلی
اذا حط فی شمس فمخروط باشه
لملتفت یبدی انحرافا الی الظل
و طبطب فی رجلی و الصیف ما انقضی
فکیف به ان صرت فی الطین و الوحل
فأذهلنی حتی بقیت مغیبا
و لم یبق لی سعدان یاصاح من عقل
و فی کل ذا قدبان نقف دماغه
فاهون بشخص ناقص العقل مختل
واخرب بیت منه فی الخلق ماتری
سریعا و اولی بالهوان و بالازل
و اوقلیدس لوعاش اعیا انحلاله
علیه لان الشکل ممتنع الحل
فحینئذ اقسمت بالله خالقی
و هود اخی عاد و شیث و ذاالکفل
و سوره یس وطه و مریم
و صاد و حم و لقمان و النمل
لئن لم اجد فی المزلقان ملاسه
تؤاتی کراعی لا جعلناه فی حل
و لا قلت شعرا فی دمشق ولا اری
اعاتب اسکافا بجد و لا هزل
دهیت به خلا ینغص عیشتی
فلا بارک الرحمان لی فیه من خل
و کم آلم الاسکاف قلبی بمطله
ولاقیت مالاقاه موسی من العجل
و کان ارسطالیس یدهی بمعشر
یرومون منه ان یوافق فی الهزل
و بقراط قد لاقی اموراً کثیره
و لکنه لم یلق فی اهله مثلی
و قد کان جالینوس ان عض رجله
تمشک یداوی العقر بالمرهم النخلی
و قسطابن لوقاکان یحفی لاجل ذا
و ما کان یصغی فی حفاه الی عذل
و کان ابونصر اذا زار معشرا
و ضاع له نعل یروح بلانعل
و ارباب هذا العلم ما فتؤاکذا
یقاسون لاینبغی من ذوی الجهل
کذلک انی مذحللت بجلق
ندمت فازمعت الرجوع الی أهلی
و لو کنت فی بغداد قام لنصرتی
هنالک اقوام کرام ذووا نبل
و ما کنت اخلو من ولی مساعد
و ذی رغبه فی العلم یکتب ما املی
فیا لیتنی مستعجلا طرت نحوها
و من لی بهذا و هو ممتنع من لی
ففی الشام قد لاقیت الف بلیه
فیالیت انی ما حططت بها رحلی
علی أننی فی حلق بین معشر
اعاشر منهم معشرا لیس من شکلی
فاقسم ما نوء الثریا اذا همی
و جاد علی الارضین رائمه المحل
و لا بکت الخنساءصخرا شقیقها
و ادمعها فی الخدد ائمه الهطل
بأغزرمن دمعی اذا ما رأیته
و قد جاء فی رجلی منحرف الشکل
و أمرضنی ما قد لقیت لاجله
فیالیت أنی قد بقیت بلا رجل
فهذا و ما عدّدت بعض خصاله
فکیف احتراسی من اذیته قل لی
و من عظم ما قاسیت من ضیق باشه
أخاف علی جسمی من السقم و السل
فیا لتمشک مذ تأملت شکله
علمت یقیناً انه موجب قتلی
و ینشد من یأتیه نعیی بجلق
بنامنک فوق الرمل مابک فی الرمل
فلا تعجبوا مهما دهانی فاننی
وجدت به لم یجد أحد قبلی.
حاصل معنی آنکه یا ابوالفضل مصیبت و رزیت من مصیبت و ماتمی است که عقل من در وصف آن حیران است و امور من وقایعیست که شرح آن بسی شگفت است اینک روی توجه و تظلم بسوی تو آوردم تا مصائب و نوائبی که بر من وارد آمده شکایت کنم و ذلت و حقارتی که در دمشق دیدم حکایت نمایم. من که در علم و دانش رتبتی داشتم که بپای مردی آن از هر جهل و هر خطا مصون بودم بشهر دمشق درآمدم در حالتی که از امور آنجا جاهل و بی بصیرت بودم مرا پای افزاری در پا بود که از تمادی ایام از دست رفته و در کار خود پسنده نبود با خود گفتم شاید روزگار از راه لطف آن پاافزار را همالی پدید آورد که آن را خلیفه و جانشین گردد و هیهات همال. آن را در زمین های درشت و اراضی هموار یافتن نتوانم شگفتا که در هوای خلیفۀ آن پاافزار سر و کارم با مردی ناکس و خسیس افتاد. الله الله از آن ناکس چه صدمات دیدم و چه زحمات کشیدم با آن ناکس که سعد نام داشت گفتم ای سعد در قضاء حاجت من بر من کرم کن و مانند من مرد دانا و فاضل را رهین شکر نما و آن مزیت و اختصاص جامع شو، امید من آن است که پاافزار مرا از چرمی فراهم کنی که دباغت یافته و با مازو و سرکه رنگین شده باشد پس قبول این معنی کرده گفت بچشم و سر این خدمت بجای آورم چه عطوفت و رأفت کردن بر هر کس که با خرد راه دارد فرض است سپس بیست درهم بر او بذل کردم و او دو ماه تمام بمماطله و دفعالوقت بگذرانید و چون خداوند حکیم خواست که از چنگ وعده های بی اصل او رهائی یابم و گفتم یاسعد آیا وقت آن رسیده است که مهم ما را پرداخته باشی ؟ پس مرا پای افزاری آورد با سینۀ تنگ و پاشنۀ معوج با کعبی که هلاک قدم و مرگ پای بود با هیئت و شکلی که حل آن بر ذهنها بسی دشوار بود و خداوندان خرد و اصحاب حل و عقد را عاجز و درمانده میساخت آن را کعبی بود که خود بجانب قطب شمالی مایل بود و روئی که بسمت قطب جنوبی توجه داشت هر گاه از صحت گوئی گویم در اندام و پیکر آن پیدا نیست و اگر از فساد سخن رانی گویم در تمامت اصل و فرع آن پدید است دو خط که در دو جانب آن کفش است و بایستی متوازی باشند چندان مخالفت دارد که جزوی از آنها بجانب بالا رفته و جزوی بسوی نشیب فرود آمده چه بسیار عیبها داشت چه بسیار بخیه ها که گلوگیر و فشارنده پا بود و چه بسیار پاره های پوست در آن درج شده و قطعات نعل در آن پنهان بود وصله ها رادر آن ضروری و لازم دانسته تو گوئی رای وی آن است که انجام پای افزار بدون آنها ممکن نیست و بجان تو قسم که این معنی را بر خلاف یافته زیرا که ممکن است پای افزار بدون وصله ساخته و فراهم شود در قیاس مرکب آن نه چنان اختلال است که قضیۀ شرطیه و قضیۀ حملیه آن برای انتاج نتیجه صالح و درخور باشد شکل و هیأت آن که برندۀ پا است نه مرا شایسته است که بدان صیانت پای نمایم و نه امثال مرا و جنس کلیات آن آشکار نیست که از کدام جنس است و نوع آن معین نیست که از چه نوع است چه بهمه چیز میماند و از هیچ نوع بحدی از حدود و فصلی از فصول ممتاز نبود. در این پای افزار برای انجاح مأمول استعدادی بود و از عالم قوه بمقام فعلیت نیاید و اگر در جمیع کمالات و کل محاسن عدول کرده لامحاله دارای بعضی بود هرآینه تحمل میکردم لیکن چه سود که از کسوت حسن یکباره عاری است و از کلی و جزئی آن بی بهره مانده است شگفت آنکه نام تمشک برای آن ثابت کنی در حالی که سلب آن اسم شایسته تر باشد و هم قضایای آن عنوان در حقش درست آید اختلال هر یک از مقولات عشره ٔآنها که می نگرم هیچیک از مفقود و نایاب نمی یابم چرم و تیماجش که جوهر است مختل است رنگش که از مقولۀ کیف است معیوب است اندازه اش که از مقولۀ کم است فاسداست کدام قضیۀ منطقی و قیاس میزانی است که اعتلال وکذبش درباب این تمشک آشکار نیست هر برهان که بر پای افزاری و آثار آن اقامت کنی شرایط انتاجش نایاب بینی چه در مقام کیف ایجابش سلب است و در مقام کم حصر جزئیش کلی است اگر آن را در آفتاب بداری تا از ظلش در سطح ارض خطی رسم شود شکل مخروطی که میباید از رأس آن احداث شود آن مخروط مانند چیزی خمیده باشد که بسمت ظل انحراف جوید هنگامی که با فضای هموار و خشک ملاصق است در پای من مضطرب است و از طرفی بطرفی همی رود پس چگونه خواهد بود حالت من بیچاره در وقتی که خواسته باشم در گل و لای راه روم امر این کفش مرا چنان حیران ساخته که گوئی دیوانه و مخبط شده ام ای برادران و ای یاران سعدان عقلی برای من نگذاشته است آن مرد دماغ ناخوش در هر جزئی از جزئیات آن کفش و در هر امر از امور آن سفاهت و ضعف دماغ خود را آشکار کرده است چه قدر مرد ناقص العقل خوار بیمقدار بوده. اقلیدس حکیم اگر زنده ماندی در شکل این پای افزار عاجز آمدی زیرا که انحلال این گونه اشکال از رتبۀ اشکال افزون و با مقام انبتاع قرین است بتمام انبیاء و اولیاء و بجمیع سور قرآنی اگر مانعی نمیداشتم بسوی وطن و اهل خویش مراجعت مینمودم و آن خائن زیان کار را از گرفتاری مظلمۀ خود رها میساختم و در شام اقامت نمی جستم تا از دست کفش دوز حیلت اندوز بنالم و در جد و هزل سخن سرایم بداهیۀ اذیت دوستی گرفتار گشتم که زلال عمرم مکدر ساخته خدای تبارک و تعالی مقدم چنین آشنا مبارک نفرمایدچقدر از تخلف وعده خاطرم و رنجور ساخت من از دست این خونخواره آن کشیده ام که حضرت کلیم از دست گوساله کشید ارسطالیس مبتلا میشد بگروهی که از او درخواست میکردند که در هزل و کارهای بیمعنی با ایشان موافقت کندو بقراط مکاره و شداید بسیار دیده بود ولیکن هرگز مثل آنچه من از این کفش دوز دیده ام ندیده بود و جالینوس را حال این بود که هر گاه پای افزاری پای او را می گزید بمرهم سرکه آن موضع را مداوا میفرمود و قسطای بن لوقا را حالت چنین بود که روزگار عمر خود را با پای برهنه میگذرانید و ابونصر را حال این بود که هر گاه بزیارت گروهی میرفت و نعلین او مفقود میگردید بپای برهنه راه میرفت و خداوندان علوم مبتلا و گرفتار نشدندبزحمات ناشایست و چیزهای ناملایم مانند آن بلیاتی که از جهال و مردم نادان بدیشان رسید همچنین است حال من از هنگامی که بشام فرود آمدم پشیمانی مرا دریافت پس همت بر آن گماشتم که بسوی اهل خود برگردم و اگر در خانه خویش بودمی و در بغداد اقامت داشتمی در آنجا بنصرت و یاری من گروه گروه برمیخاستند و هم در آنجا بگرد من فراهم میشدند دوستاران من و طالبان علوم که آنچه من املاء کنم در رشتۀ تحریر بیاورند پس کاشکی بزودی بآنجانب طیران میکردم کجا این آرزو انجام پذیردبدرستی که در شام بهزار بلیه مبتلا شدم ای کاش علاوه بر این صدمات آنکه معاشرت میکنم قومی را که همسنخ و هم جنس نیستند و خنساء شاعره با آنکه بسیار بر برادر خود صخر گریست بیشتر از من نگریست یا ابوالفضل زحمتی که از آن پای افزار دیدم مرا مریض و ناخوش کرده ای کاش پا نمیداشتم تا آنکه بمثل این پای افزار مبتلا شوم آنکه شرح دادم بعضی از خصال و احوال این پای افزار بود. پس در این صورت چگونه میتوانم خود را از اذیت و آزار آن محروس بدارم و از جمله سختیهای بزرگ که بعلت تنگی آن دیده ام آن است که در بدنم اسبابی و استعدادی فراهم شده که ترسم بعارضۀ رنجوری و سل مبتلا شوم ازروی یقین میدانم که آن کفش مایۀ قتل من خواهد شد وبآن بیماری گرفتار خواهد کرد که هیچ دوا و هیچ پرستار مرا سودی ندهد زنهار زنهار زیاده از این حالم مپرسید همین قدر میگویم بداهیه ای گرفتار شدم که هیچکس قبل از من بچنان داهیه دچار و گرفتار نشده است. -انتهی. پوشیده نماند که مورخ خزرجی در تألیف کتاب طبقات الاطباء بر خود متحتم داشته است که اطبا را طبقات قرارداده منتسبین هر شهر را در یک فصل و یکباب ذکر کند با آنکه مولد ابن صلاح از همدان بوده است او را در عداد اطباء دمشق معدود داشته است و شرح احوال وی را درجزو اطبای آن سرزمین آورده این معنی از مورخ خزرجی زیاده محل تعجب و حیرت شده است ولی میتوان از این زلت معذرت جوئیم و جواب گوئیم که چون ابن صلاح در اواخرایام زندگانی در دمشق بسر برده و هم در آن ملک وفات نموده بدان جهت آن طبیب فاضل را در طبقۀ شامیین منظور داشته است مع القصه در سال 548 هجری قمری وفات کردو در مقابر صوفیه مدفون گردید مؤلفات و مصنفات مشهور وی از این قرار است که نوشته میشود: شرح شفای شیخ الرئیس ابوعلی سینا. کتاب فوزالاصغر. کتاب مجموعۀ مبسوطه درطب. شرح ایضاح. مقاله در شکل چهارم از اشکال قیاس حملی و این شکل را منسوب بجالینوس دانند. -انتهی. (نامۀ دانشوران ج 1 ص 154). و وفات او در شب یکشنبۀ سال پانصد و چهل و اند بود و در مقابر صوفیه بر ساحل نهر بانیاس در ظاهر دمشق مدفون شد و رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 164 شود
لغت نامه دهخدا
حرب. شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکرهالاولیاء (چ طهران ج 1 ص 202) آرد که: آن متین مقام مکنت آن امین و امام سنت آن زاهد زهاد و آن قبلۀ عباد و آن قدوۀ شرق و غرب پیر خراسان احمد حرب رحمهالله علیه فضیلت او بسیار است و در ورع همتا نداشت و در عبادت بی مثل بود و معتقد فیه بود تا به حدی که یحیی معاذ رازی رحمهالله علیه، وصیت کرده بود که سر من بر پای او نهید و در تقوی تا بحدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود گفت: بخورکه در خانه خود پرورده ام و در او هیچ شبهت نیست احمد گفت: روزی ببام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود حلق مرا نشاید. و گفته اند که دو احمد بوده اند در نیشابور یکی همه در دین و یکی همه در دنیا یکی را احمد حرب گفته اند و یکی را احمد بازرگان. این احمد بصفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب میجنبانید گفتش: چندان توقف کن که این مویت راست کنم. گفت: تو بشغل خویش مشغول باش تا هرباری چند جای از لب او بریده شدی. وقتی کسی نامه ای نوشت به او، مدتی دراز میخواست که جواب نامه بازنویسد وقت نمی یافت تا یک روز مؤذن بانگ نماز میگفت در میان اقامت یکی را گفت: جواب نامۀ دوست بازنویس و بگوی تا بیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست. بنویس که بخدای مشغول باش والسلام. و احمد بازرگان چندان حب ّ دنیا بر وی غالب بود که از کنیزک خود طعامی خواست کنیزک طعامی ساخت و بنزدیک وی آورد و بنهاد و او حسابی میکرد تا بحدی رسید که شبانگاه شد و خوابش ببرد تا بامداد بیدار شد پرسید که: ای کنیزک آن طعام نساختی ؟ گفت: ساختم تو بحساب مشغول بودی. بار دیگر بساخت و بنزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی. بار سوم بساخت هم اتفاق نیافت کنیزک برفت وی را خفته یافت پاره ای طعام بر لب وی مالید بیدار شد. گفت: طشت بیار. پنداشت طعام خورده است. نقل است که احمد حرب فرزندی را بر توکل راست میکرد گفت: هرگاه که طعامت باید یاچیزی دیگر بدین روزن رو و بگو بار خدایا مرا نان می باید پس هرگاه که کودک بدان موضع رفتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افکندی یک روز همه از خانه غایب بودند کودک را گرسنگی غالب شد بر عادت خود بزیر روزن آمد و گفت: ای بار خدای نانم می باید و فلان چیز. در حال در آن روزن به او رسانیدند اهل خانه بیامدند وی را دیدند نشسته و چیزی میخورد. گفتند:این از کجا آوردی ؟ گفت: از آنکس که هر روز میداد. بدانستند که این طریق او را مسلم شد. نقل است که یکی از بزرگان گفت که: بمجلس احمد حرب بگذشتم مسئله ای برزبان رفت و دل من روشن شد چون آفتاب چهل سال است تادر آن ذوق مانده ام و از دل من محو نمیشود. و احمد مرید یحیی بن یحیی بود و او باغی داشت یک روز اندکی انگور بخورد. احمد گفت که: چرا میخوری ؟ گفت: این باغ ملک من است. گفت: در این دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمیدارند یحیی بن یحیی توبه کردکه بیش از آن باغ انگور نخورم. نقل است که صومعه ای داشت که هر وقت در آنجا رفتی بعبادت تا خالی تر بودی شبی بعبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم می آمد مگراندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود آوازی شنود که ای احمد خیز بخانه رو که آنچه از تو بکار می آید بخانه فرستادیم تو اینجا چه میکنی و هماندم بدل توبه کرد. نقل است که روزی سادات نیشابور بسلام آمده بودند پسری داشت میخواره و رباب میزد از در درآمد و بر ایشان بگذشت و از این جماعت نیندیشید، جمله متغیر شدند. احمد آن حال بدید ایشان را گفت: معذور دارید که ما را شبی از خانه همسایه چیزی آوردند بخوردیم شب ما را صحبت افتاد وی در وجودآمد تفحص کردم و مادرش بعروسی رفته بود ب خانه سلطان و از آنجا چیزی آورد. نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت بهرام نام، مگر شریکی بتجارت فرستاده بود در راه آن مال را دزدان ببردند خبر چون بشیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید که همسایۀ ما را چنین چیزی افتاده است تا غمخوارگی کنیم اگر چه گبر است همسایه است. چون بدر سرای او رسیدند بهرام آتش گبری میسوخت پیش بازدوید آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است تا سفره ای بنهم. شیخ گفت: خاطر نگاهدار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است. گبر گفت: آری چنان است اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم یکی آنکه از من بردند نه من از دیگری. دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه. سوم آنکه دین من با منست دنیا خود آید و رود. احمد را این سخن خوش آمد گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می آید پس شیخ روی ببهرام کرد گفت: این آتش را چرا میپرستی ؟ گفت: تا مرا نسوزد. دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم فردا بیوفائی نکند. تا مرا بخدای رساند. شیخ گفت: عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بیوفا هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد. کسی که چنین ضعیف بود ترا بچنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند ترا بحق چگونه تواند رسانید؟ دیگر آنکه جاهل است اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد ونداند که یکی بهتر است و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را می پرستی و هرگز من نپرستیده ام بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تو نگاه ندارد. گبر را این سخن در دل افتاد. گفت: چهار مسئله بپرسم اگر جواب دهی ایمان آورم. بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید وچون میرانید چرا برانگیزد؟ گفت: بیافرید تا او را بنده باشد و رزق داد تا او را برزاقی بشناسد و بمیراند تا او را بقهاری بشناسد و زنده گردانید تا او را بقادری و عالمی بشناسد. بهرام چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد ان محمداً رسول الله چون وی مسلمان گشت شیخ نعره ای بزد و بیهوش شد ساعتی بود بهوش بازآمد. گفتند: یا شیخ سبب این چه بود. گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود ایمان آورد تو هفتادسال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد. نقل است که احمد در عمر خود شبی نخفته بود گفتند: آخرلحظه ای بیاسای. گفت: کسی را که بهشت از بالا میارایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدام است این جایگاه چگونه خواب آیدش. و سخن اوست که:کاشکی که بدانمی که مرا دشمنی میدارد و که غیبت میکند و که بد میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی و با آخر کار که چون کار من میکند از مال من خرج کند. و گفت: از خدای بترسید چندانکه بتوانید طاعتش بداریدچندانکه بتوانید و گوش دارید تا دنیا شما را فریفته نکند تا چنانکه گذشتگان ببلا مبتلا شدند شما نشوید
لغت نامه دهخدا